- منظوم
- فیلم ها
- فیلم سینمایی رنگ خدا (1377)
- دیالوگ های رنگ خدا (1377)
دیالوگ های ماندگار فیلم سینمایی رنگ خدا (1377)
(حسین محجوب): می خوای از من لج بگیری؟ من برای خودش این کار رو کردم ... آخه من چه خاکی به سر کنم؟ حتما می گی بازم باید شکر کنم ها؟ به چی باید شکر کنم؟ به چیزی که ندارم؟ به بدبختی هام؟ به آواره گی ام؟ به پسر کورم؟
هیشکی منو دوس نداره
حتی خدا هم مارو دوس نداره
چون اگه دوس داش بینایی مونو ازمون نمیگرفت
حتی خدا هم مارو دوس نداره
چون اگه دوس داش بینایی مونو ازمون نمیگرفت
محمد رمضانی فرزند نابینای هاشم که در مدرسه نابینایان تحصیل میکند برای گذراندن تعطیلات به خانه بازمیگردد. هاشم که پس از مرگ همسر خود با مادرش زندگی میکند، تصمیم به ازدواج مجدد میگیرد. او به همین منظور محمد را به کارگاه نجاری میفرستد. مادر هاشم که به نشان اعتراض در مقابل این اقدام خانه را ترک کرده بود بعلت بیماری مجبور به بازگشت میشود و سرانجام در بستر بیماری از دنیا میرود. هاشم که با مرگ مادر خود و شنیدن جواب منفی از نامزدش بیش از همیشه احساس تنهایی میکند به سراغ محمد رفته و او را به خانه بازمیگرداند ولی محمد در میانه راه بر اثر شکسته شدن پل به داخل رودخانه افتاده و هاشم نیز برای نجات محمد خود را به داخل رودخانه میاندازد. اما خود نیز گرفتار میشود. پس از بهوش آمدن با پیکر بی جان فرزندش مواجه میشود. هاشم که پس از مرگ همسر و مادرش فرزند کوچک خود را نیز از دست رفته میبیند او را در آغوش میگیرد و محمد نیز در آغوش پدر جانی دوباره مییابد.