- منظوم
- سریال ها
- سریال تلویزیونی مدار صفر درجه (1386)
- دیالوگ های مدار صفر درجه (1386)
دیالوگ های ماندگار سریال تلویزیونی مدار صفر درجه (1386)
(لعیا زنگنه): نامه زینت:بهروز رنج کشیده و نجیب من مرا ببخش که پی سالها غربت و تنهایی باز هم ناگزیرم تنهایت بگذارم فی الواقع تاب تحمل هربلایی که طی این سالها به سرم امده بود را داشتم الا انکه بخواهند از قبل آنچه میان من و آن مرد واقع شده ابروی شغلی و حیثیت اجتماعی تورا لکه دار کنند فرضم به قسمی از این مخمصه رهایی میافتم اما چه فایده که ای بسا پی ان کودکی را بدنیا میآوردم که سالها پی رشد و قد کشیدن به کین خونخواهی پدر مقتولش روبه رو هردو ما می ایستاد. سرو دل خسته من افسانه ها زیبا هستند زیرا واقعیت ندارند واقعیت زیبا نیست و تنها کسانی برای همیشه از ان ما خواهند بود که برای همیشه از دست داده ایم و سهم من از عشق تو تنها رویای آرامش بخش و گرمی است که با خود به گور میبرم تا از غارت این زمانه پر دسیسه و پلشت برای همیشه محفوظش بدارم. تو میتوانی گردش ماه را تکذیب کنی میتوانی نور خورشید را تکذیب کنی اما عشق مرا هرگز تکذیب مکن در جهانی دیگر و درآن سوی ابدیت به انتظار تو خواهم نشست و تنها چیزی که از تو میخواهم این است که با باد و باران آشتی کنی زیرا با هر بارانی که پس از این ببارد به دیدار تو خواهم آمد و با وزش هر نسیمی به نوازش تو خواهم پرداخت.
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: آقاجون! چرا یک کم صبر نکردی! آقاجون!...
دلم برات تنگ شده!... برای خندیدنت!...
برای تغییر صدات!...
برای آغوش گرمت دلم تنگ شده آقاجون!...
این رسمش نبود حبیبتو پی ماهها اسارت بی هوا تنها بذاری و بری!...
مگه نمی گفتی؟!... مگه نمی گفتی؟!...
عاشقان آبروی جهانند!...
چرا با رفتنت این جهان بی آبرو رو، بی آبرو تر کردی؟!...
دلم برات تنگ شده!... برای خندیدنت!...
برای تغییر صدات!...
برای آغوش گرمت دلم تنگ شده آقاجون!...
این رسمش نبود حبیبتو پی ماهها اسارت بی هوا تنها بذاری و بری!...
مگه نمی گفتی؟!... مگه نمی گفتی؟!...
عاشقان آبروی جهانند!...
چرا با رفتنت این جهان بی آبرو رو، بی آبرو تر کردی؟!...
دکتر علی پارسا (مسعود رایگان): دکتر علی پارسا: چاره ای نیست باید بری!...
د معنی هبوط یعنی همین!...
به نیت تو تفالی به کلام الله زدم
آیه ای آمد که :
"ای انسان! تو در مسیر پر فراز و نشیبی
سرانجام به ملاقات پروردگارت نائل خواهی شد..."
از رنجهای زندگی، گریزی نیست ... پسر جان!...
حتی از این رنج بزرگ که در دنیای آشفته و فاقد معنا،
باید به دنبال یافتن معنایی برای زندگی خودت باشی!...
مراقب باش در مواجه با تمدن مغرب زمین،
نه به سیاق سفرای عصر صفویه، طریق تکبر و خودبزرگ بینی پیشه کنی ...
و نه به شیوه رجل عصر قاجار و پهلوی، روش خفت و خودباختگی ...
د معنی هبوط یعنی همین!...
به نیت تو تفالی به کلام الله زدم
آیه ای آمد که :
"ای انسان! تو در مسیر پر فراز و نشیبی
سرانجام به ملاقات پروردگارت نائل خواهی شد..."
از رنجهای زندگی، گریزی نیست ... پسر جان!...
حتی از این رنج بزرگ که در دنیای آشفته و فاقد معنا،
باید به دنبال یافتن معنایی برای زندگی خودت باشی!...
مراقب باش در مواجه با تمدن مغرب زمین،
نه به سیاق سفرای عصر صفویه، طریق تکبر و خودبزرگ بینی پیشه کنی ...
و نه به شیوه رجل عصر قاجار و پهلوی، روش خفت و خودباختگی ...
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: اما من از سرزمینی میام که مردمش
صدها ساله فکر می کنن گاهی اوقات
دست برداشتن از زندگی خیلی آسونتر از دست برداشتن از عشقه!...
صدها ساله فکر می کنن گاهی اوقات
دست برداشتن از زندگی خیلی آسونتر از دست برداشتن از عشقه!...
سارا آستروک (ناتالی متی): سارا آستروک: تا یکی دو ماهه قبل اوضاع جور دیگه ای بود،
خانواده لافونته از اینکه قراره دامادی آلمانی داشته باشن
که عموی متنفذی در سفارت آلمان داره
به خودشون مباهات می کردن!...
می بینی! جنگ هر چقدرم نفرت انگیز!
اما این حسنو داره که چهره واقعی آدما را برملا می کنه!...
البته این روزا آدما همه کمی بهم شبیه شدن ...
اما دلیلش حس نوع دوستی نیست!...فقط ترس از مرگه!...
با وجود چنین ترسی بهتره هیچ عاشقی
لااقل تا پایان جنگ به ندای قلبش اعتماد نکنه!...
خانواده لافونته از اینکه قراره دامادی آلمانی داشته باشن
که عموی متنفذی در سفارت آلمان داره
به خودشون مباهات می کردن!...
می بینی! جنگ هر چقدرم نفرت انگیز!
اما این حسنو داره که چهره واقعی آدما را برملا می کنه!...
البته این روزا آدما همه کمی بهم شبیه شدن ...
اما دلیلش حس نوع دوستی نیست!...فقط ترس از مرگه!...
با وجود چنین ترسی بهتره هیچ عاشقی
لااقل تا پایان جنگ به ندای قلبش اعتماد نکنه!...
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: یه روز به هم گفتی بد نمی شد،
اگه راهی برای شناخت آدمای بد از آدمای خوب وجود داشت؟!...
گمان نمی کنم چنین راهی وجود داشته باشه!...
اگر مصیبت با همه سنگینی آوار میشه روی سرمون!...
اون روز ورود اون افسر گشتابو به کلاس حداقلش
این حسنو داشت که معلومتون بشه
که زندگی شما براشون اهمیت داره!...
پرفسور شاندل، همکلاسی ها، ماریا و حتی اشمیت آلمانی ...
اگه راهی برای شناخت آدمای بد از آدمای خوب وجود داشت؟!...
گمان نمی کنم چنین راهی وجود داشته باشه!...
اگر مصیبت با همه سنگینی آوار میشه روی سرمون!...
اون روز ورود اون افسر گشتابو به کلاس حداقلش
این حسنو داشت که معلومتون بشه
که زندگی شما براشون اهمیت داره!...
پرفسور شاندل، همکلاسی ها، ماریا و حتی اشمیت آلمانی ...
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: عشقی که فاقد اعتماد عمیق میان عاشق و معشوق باشه،
همون بهتر که از قلب انسان ریشه کن بشه!...
بخصوص که تو این دنیای بی رحمی
که انگار هیچ مرزی برای حقیقت و دروغ وجود نداره!...
و این وحشتناکه!!!...
همون بهتر که از قلب انسان ریشه کن بشه!...
بخصوص که تو این دنیای بی رحمی
که انگار هیچ مرزی برای حقیقت و دروغ وجود نداره!...
و این وحشتناکه!!!...
سارا آستروک (ناتالی متی): سارا آستروک: اینجا باید آرامگاه همون شاعر بزرگی باشه
که مرتب غزلیاتشو برام در تهران می خوندی!...
ولی مطمئن هستم از اینکه هموطن حقه بازی چون تو داره
روحش در عذابه!...
با اعترافات صریح اون افسر نازی محال بود،
انگلیسی ها به این راحتی آزادت کنن!...
مگه اینکه از چنگشون فرار کرده باشی!...
شایدم باهاشون معامله کردی و در اذای نجات خودت،
جان چند نفر دیگه رو فروختی!...
درست شبیه کاری که در زندان گشتابو کردی!...
تو در این مدت با دروغ و دغل فریبم دادی!...
که مرتب غزلیاتشو برام در تهران می خوندی!...
ولی مطمئن هستم از اینکه هموطن حقه بازی چون تو داره
روحش در عذابه!...
با اعترافات صریح اون افسر نازی محال بود،
انگلیسی ها به این راحتی آزادت کنن!...
مگه اینکه از چنگشون فرار کرده باشی!...
شایدم باهاشون معامله کردی و در اذای نجات خودت،
جان چند نفر دیگه رو فروختی!...
درست شبیه کاری که در زندان گشتابو کردی!...
تو در این مدت با دروغ و دغل فریبم دادی!...
بهروز فتاحی (پیر داغر): بهروز فتاحی : چه زود یادت رفت، زن بدبخت که به خاطر یار نو، رخت نو،
حتی حاضر نشدی کوچکترین توضیحی بهم بدی!...
اونم به مردی که قبلا خطابش می کردی:
مرد من!... سرور من!... عزیز دل خسته من!...
اما وقتی یار تازه ای پیدا شد،
تنها بهم گفتی این مشکل توئه!... من انتخابمو کردم!...
باشه!... به پات افتادم!... من، التماست کردم!... زار زدم!...
اونم من!... مغرورترین آدم این خراب شده!... گفتم بیشتر فکر کن!...
اما تو دست رد به سینه ام زدی،
می خاستی خردشدنمو ببینی که دیدی!...
حتی حاضر نشدی کوچکترین توضیحی بهم بدی!...
اونم به مردی که قبلا خطابش می کردی:
مرد من!... سرور من!... عزیز دل خسته من!...
اما وقتی یار تازه ای پیدا شد،
تنها بهم گفتی این مشکل توئه!... من انتخابمو کردم!...
باشه!... به پات افتادم!... من، التماست کردم!... زار زدم!...
اونم من!... مغرورترین آدم این خراب شده!... گفتم بیشتر فکر کن!...
اما تو دست رد به سینه ام زدی،
می خاستی خردشدنمو ببینی که دیدی!...
زینت الملوک جهانبانی (لعیا زنگنه): زینت الملوک جهانبانی: هیچ مردی دنبال یه زن واقعی نیست!...
همتون پی زنی هستید که تو خیالاتتون می سازید!...
یه ضعیفه که به وقتش براتون معشوقه گری کنه، به وقتش پخت و پز،
به وقتش مثل یه مادر تر و خشکتون کنه!...فقط همین!!!...
همتون پی زنی هستید که تو خیالاتتون می سازید!...
یه ضعیفه که به وقتش براتون معشوقه گری کنه، به وقتش پخت و پز،
به وقتش مثل یه مادر تر و خشکتون کنه!...فقط همین!!!...
بهروز فتاحی (پیر داغر): بهروز فتاحی : زیبایی زن بهش اجازه می ده روی هر قولی پا بذاره!...
وجدان، شرف و اخلاقو نادیده بگیره!... اونم صرفا به دلیل زیبایی!...
به همین خاطره که از اون وقت از هر زن زیبایی متنفرم!...
وجدان، شرف و اخلاقو نادیده بگیره!... اونم صرفا به دلیل زیبایی!...
به همین خاطره که از اون وقت از هر زن زیبایی متنفرم!...
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛ روز دوم دریا را؛ روز سوم صدارا؛ روز چهارم رنگها را؛ روز پنجم حیوانات را؛ روز ششم انسان را ؛ و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده ! پس تو را برای من آفرید...
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛ روز دوم دریا را؛ روز سوم صدارا؛ روز چهارم رنگها را؛ روز پنجم حیوانات را؛ روز ششم انسان را ؛ و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده ! پس تو را برای من آفرید...
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب:
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم.
تو را به خاطر عطر نان گرم.
برای برفی که آب می شود دوست می دارم.
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم.
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم.
تو را به خاطر عطر نان گرم.
برای برفی که آب می شود دوست می دارم.
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم.
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم.
حبیب (سیدشهاب حسینی): حبیب: هر وقت دیدی حریف داره برنـــده میشه یه لبخنـــد بـــزن تا به بردش شک کنه!
حبیب پارسا در بورسیه تحصیلی دانشگاهی در پاریس پذیرفته میشود. در دانشگاه با دختری یهودی بهنام سارا آشنا میشود. با آغاز جنگ جهانی و درگیری فرانسه وحمله آلمانها به فرانسه حبیب به کمک زینت الملوک، همسر همایون پناه، دیپلمات ایرانی با تهیه پاسپورتهای جعلی برای سارا و مادرش آنها را به ایران میفرستد. اما حبیب به علت خیانت مظفر، یکی از همکلاسهایش دستگیر و بعد از مدتی روانه تهران شده و با کمک تقی، یکی از دوستانش آزاد میشود. بعد از مدتی حبیب با پرونده سازیهای عموی سارا دوباره به زندان میافتد. و پس از سالیان زیاد در حالی که حبیب به سنین میانسالی رسیده از زندان آزاد شده و سارا به استقبالش میآید.