- منظوم
- فیلم ها
- فیلم سینمایی بانو (1370)
- دیالوگ های بانو (1370)
دیالوگ های ماندگار فیلم سینمایی بانو (1370)
باید بتونم تنهاییمو دربست قبول کنم... باهاش اُخت بشم... باهاش اُنس بگیرم...
5.1
بانو
(1370)
محمود، شوهر مریم بانو، برای پیوستن به یک زن جوان مطلقه همسرش را ترک می کند و به امارات متحده عربی می رود. بانو ـ که زنی اهل ذهن و شعر و فرهنگ است ـ از روی دلسوزی و برای یافتن همدم، کرمعلی باغبان همسایه و هاجر همسر مریض احوال باردارش را که اتاق محل سکونتشان را از دست داده اند، به خانه خود دعوت می کند و هاجر را برای مداوا پیش دکتر حسام، دوست قدیمی اش می برد. به تدریج همسر برادر هاجر که با دو فرزندش از اراک به تهران آمده و پدر هاجر، قربان سالار، نیز به آنها ملحق می شوند و چنان اختیار خانه را در دست می گیرند که مستخدمه خانه آنجا را ترک می کند. قربان سالار از اعتماد بانو سوء استفاده می کند و یک تخته فرش و چند گلدان عتیقه را به کمک شریکش می رباید و در ازای بدهی اش به او می دهد. بانو که شاهد سرقت است، به شدت عصبی می شود و وقتی با انکار قربان سالار و هاجر روبرو می شود، به اتاقش پناه می برد و در را به روی خود می بندد. در حالی که بانو چند روز خود را در اتاق زندانی کرده و لب به غذا نمی زند و از سوی دیگر خالی کردن خانه به دست قربان سالار و شریکش ادامه دارد، محمود از مسافرت برمی گردد و خانه را کاملاً به هم ریخته می یابد. او برای بانو که بیمار و ضعیف شده، تعریف می کند که چه طور زن مورد علاقه اش در یک فرصت مناسب او را ترک کرده، و احتمالاً طبق نقشه قبلی به سراغ مرد دیگری رفته است. محمود به سراغ دکتر حسام می رود و به کمک او قربان سالار را که از کمردرد می نالد، به بیمارستان منتقل می کند. هاجر نیز برای زایمان به بیمارستان می رود و بقیه میهمانان به تدریج خانه را ترک می کنند تا نوسازی آغاز شود؛ اما حالا این بانوست که خانه را ترک می کند.