- بازم سر بزن...تو منو یاد اون پسر بی شرفم میندازی. - رو چشام.
(پرویز پرستویی): فی الواقع خداوند اِند لطافت، اِند بخشش، اِند بیخیال شدن، اِند چشم پوشی و اِند رفاقت است.
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): این قدر گیر نده به این جوونا، آخه بهشت که زورکی نمیشه عزیز برادر، اونقدر فشار میاری که از اونور جهنم میزنه بیرون...
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): رفیق خوب و بامرام همه چیزش را پای رفاقت میگذارد. اگر آدمها مرام داشته باشند هیچوقت دزدی نمیکنند ولی متأسفانه بعضاً آدمها تکخوری میکنند و این بد روزگار است... بایستی ما یک فکری به حال اهلیشدن آدمها بکنیم اهلیکردن یعنی ایجاد علاقهکردن و این تنها راه رسیدن به خداست و خیلی هم مهم است...
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست، خدا، خدای آدمهای خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمیگذارد فیالواقع خداوند اند لطافت اند بخشش اند بیخیالشدن و اند چشمپوشی و اند رفاقت است.
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): خواهر مادر آدم رو به هم وصلت میدهند
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): به روحانیت جسارت نکن خصوصا که بچه دروازه غار باشه
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): من اصلا به تو فکر نمیکنم، بچه جان خریت خودت را بگردن خدا ننداز
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): خداوند به ما خدمت بدهد به شما توفیق کنیم!
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): نگفتم؟ من فکر کردم گفتم
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): عزیز دل انگیز!
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): من دهن شما را... سلام بنده رو به مادرتون ابلاغ بفرمایید!
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): آقاجان بهشت که زورکی نمیشه! آنقدر فشار میدین که از اون ور جهنم میزنه بیرون...
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): اصلا به این حرفا نیست، دل آدم باید پاک باشه
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): به تعداد آدمها، راه هست برای رسیدن به خدا.
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): می دونی چیه حاجی ، اگر جهنمی هم تو کار باشه ما جامون ته موتورخونشه
رضا مارمولک (پرویز پرستویی): بنده به عنوان نماینده تامالاختیار خداوند در این محله و تمام محلهها، به شما میگم که برو حالتو بکن فقط مواظب باش اسراف نکنی.
رضا مثقالی معروف به رضا مارمولک دزد سابقه داری است که بارها دستگیر و زندانی شده، اما در آخرین دستگیری، اتهام او سرقت مسلحانه است. رضا را به زندانی تحویل می دهند که رئیس آن (آقای مجاور) مردی بسیار سختگیر و انعطافناپذیر است. او عقیده دارد باید آنقدر نسبت به مجرمان ـ با روش هایی خاص ـ سخت گیری کند که حتی فکر اعمال خلاف به مغزشان نرسد. و معتقد است زندانیان را به زور هم که شده باید وادار به درستکاری کرد تا به بهشت بروند. رضا در حادثه ای مجروح می شود و به بیمارستان خارج از زندان منتقل می شود. در آنجا لباس یک روحانی بیمار را می رباید و در لباس روحانیت موفق به فرار از زندان می شود. او با مصونیتی که در لباس تازه پیدا کرده به یک شهر مرزی می رود تا از طریق و با گذرنامه جعلی از کشور خارج شود اما به دلایلی با یک روحانی دیگر اشتباه گرفته می شود و امامت جماعت محلی را برعهده اش می گذارند. او با شیوه های خودش مردم را موعظه و راهنمایی می کند و چندین بار اعمال خلافکارانه اش به سوءتغییر نیکوکاری قلمداد می شود. به هر حال در روستا مریدهای زیادی پیدا می کند و خود او نیز کم کم تحت تأثیر لباس و موقعیت جدید به اعمال مثبتی روی می آورد تا اینکه آقای مجاور رئیس زندان که همه جا به دنبال او می گردد، به سراغش می آیند اما او هم دیگر مایل نیست رضا را با دستبند دستگیر کند.