دیالوگ های ماندگار فیلم سینمایی در جستجوی تعادل (1372)

(حسین محجوب):

فکر میکنم یه چیزایی رو از دست دادم. یه چیزایی که مربوط به گذشته میشه. می فهمی که؟ شایدم اینا مهم نباشه. اما بلاخره یه چیزی باید مهم باشه. پول، یه کار مورد علاقه، یه جای بخصوص یا هر چیز دیگه ای. ولی من نمیتونم، نمیتونم تصمیم بگیرم. به خودم اعتماد ندارم. اعتماد به دیگران رو از دست دادم. بعضی وقتا به این نتیجه میرسم که زن و بچه رو ول کنم. فرار کنم. بزنم به بیابون. ولی نمیتونم. بعضی وقتها فقط گریه آرومم میکنه. بلاخره نمیدونم با این سوسکها و حشرات خونه باید چیکار کنم. از بین ببرمشون یا…
(حسین محجوب): گذشته در من خاطرات تلخ، غمها و قصه ها، شکستها و ناکامیها و ناتوانی ها رو زنده میکنه. یاد چیزیهایی که از دست دادم و فقط حسرتش باقیه... یاد مرگ. چیزهایی که زیر خاکستر مدفون هستند.



گذشته یادآور دردهایه که سعی میکنم فراموش کنم، از خودم جدا کنم. گذشته بار گناهه، عذابه. گذشته تاریکیست. فکر کردن به اون اسارت میاره. آدمو تبدیل به چیزی کهنه و پوسیده میکنه. من از گذشته بیزارم. ولی هرچی سعی میکنم از خودم دورش کنم یا فکرش به ذهنم نیاد به من نزدیک تر میشه. تازه اگه بتونم مهارش کنم، تو خواب دست از سرم بر نمیداره. مرتب به من یادآوری میکنه. مثل سایه مثل اشباح دنبالم میاد. تعقیبم میکنه... هر وقت که بخاد! چیزی رو میگه که نمی فهمم.
گذشته با منه. در من، در درون من. میترسم...نمیتونم باهاش روبرو بشم.
(حسین محجوب):
سالها پیش برای درست کردن خیابون، محله قدیمی و خونه پدریم رو خراب کردن. موقع اثاث کشی مادرم گریه میکرد و تو تاریکی شب به کارگرایی که با عجله مشغول خراب کردن بودن نگاه میکرد. دلداریش دادم، طوری نشده، عزیزت رو که از دست ندادی. میری یه خونه دیگه... نمیفهمیدم. بعدها متوجه شدم حق با مادرم بود. حالا که هیچی از اون خونه باقی نمونده، یاد اونجا میکنم. انگار چیزی رو گم کردم یا از دست دادم و متوجه نشدم. مثل پدرم. هر طور خودمو متقاعد میکنم که میشه خونه رو دوباره ساخت، هر طور که دلت بخاد، ولی مثل اون نمیشه. انگار اون خونه بخشی از من بود. وقتی بود بهش فکر نمیکردم. اهمیت نمیدادم. و حالا که نیست، ارزشش رو فهمیدم. ولی اون خونه باید خراب میشد. دیر یا زود. آره میدونم... ولی دست خودم که نیست. گاهی اوقات میرم اونجا، زیر درخت چنار. تنها درخت مونده. کز میکنم و به اون نقطه خیره میشم. از میون دود و سر و صدای ماشینها سعی میکنم خونه رو مجسم کنم. نمیشه. انگار اصلا نبوده. مدتها به آسفالت خیابون خیره میشم و به اون خونه فکر میکنم. بوی گل یاس، شاخه های نسترن، کنگره های آجری، حیاط، گلدونها، شمعدونیها، حوض، کاشیهای فیروزه ای...

(حسین محجوب):
امروز صبح که از خواب پا شدم، به خودم گفتم مثل اینکه دیشب خوب خوابیدی. بلافاصله از اضطراب و تشویش و دلشوره پر شدم و رفتم دستشویی. انگار چیزی به این تن بند نمیشه. هرچی پر میکنی باز خالی میشه. تو بچه گی فکر از دست دادن مادر آزارم میداد و حالا ترس از دست دان بچه ام. هنوزم در حال فرارم. هنوزم نمیتونم یه جا بند شم و با مشکل روبرو شم. حالا هم دست از سرم برنمیداره. دنبالم میاد. مرتب تعقیبم میکنه. انگار میخاد رازی رو به من بگه... مرگ رو میگم.