- منظوم
- فیلم ها
- فیلم سینمایی شبهای روشن (1381)
- دیالوگ های شبهای روشن (1381)
دیالوگ های ماندگار فیلم سینمایی شبهای روشن (1381)
کتابفروش: کجا باهاش آشنا شدی؟
استاد جوان: تو خیابون پیداش کردم.
کتابفروش: مسخره.
استاد جوان: همین دیگه؛ راستش رو هم که میگی کسی باور نمیکنه.
استاد جوان: تو خیابون پیداش کردم.
کتابفروش: مسخره.
استاد جوان: همین دیگه؛ راستش رو هم که میگی کسی باور نمیکنه.
(مهدی احمدی): من با اینا غریبم؛
با مجسمهی آدما...
با آدمای مجسمه!
با مجسمهی آدما...
با آدمای مجسمه!
استاد جوان دانشگاه زندگی آرام و سرشار از انزوای خود را با تدریس ادبیات و مطالعه کتاب پر کرده و جز مادرش و یک کتاب فروش، دوستی ندارد. او که شبها عادت به پرسه زدن در خیابان ها دارد، شبی متوجه دختری می شود که ساک به دست گوشه ای ایستاده و راننده ای مزاحمش است. دختر به استاد پناه می برد و این سرآغاز آشنایی آنهاست. استاد کنجکاو زندگی دختر که رویا نام دارد می شود و پی به راز عجیب او می برد؛ او به تهران آمده برای قولی که به عاشق خود پسری به نام امیر داده. قول دختر این بوده که یک سال پس از آخرین ملاقاتشان، طی چهار شب در همین محل به انتظار او بماند و امشب شب اول است و امیر سر قرار نیامده. استاد که تا به حال عاشق نشده سعی می کند به دختر کمک کند تا امیر را پیدا کنند، اما نشانی ها و شماره های تلفن یا اشتباه است و یا کسی آدمی به این اسم نمی شناسد. استاد به تدریج عاشق دختر می شود، ولی از علاقه اش چیزی نمی گوید و به جای آن سعی می کند دختر را که ناامید شده به زندگی امیدوار کند و می گوید امیر حتماً خواهد آمد. در پایان شب چهارم، در حالی که به نظر می رسد رابطه آنها مستحکم شده، استاد کتاب هایش را که علاقه و گنجینه بزرگش است می فروشد. دختر هم که امیر را سر قرار دیده، دوباره به او علاقه مند می شود، اما پیش از آنکه برای همیشه استاد را ترک کند پیش او می رود و می گوید قرار است او و امیر ازدواج کنند اما هیچ وقت این چهار شب را فراموش نمی کند و احساسی که نسبت به استاد داشته همیشه همراهش خواهد بود.