"توکا پسربچهی کوچکی است که به همراه شش پسربچهی دیگر در یک مرکز بهزیستی استیجاری زندگی میکنند. صاحب خانهی این مرکز حکم تخلیه را گرفته است. خانم اشرفی و آقای کوهیار مسئولین این مرکز، نتوانستند مکانی برای بچهها پیدا کنند و ناچارند بچهها را به مراکز مختلف منتقل کنند. توکا از این وضع بسیار ناراحت است. شبی در میان بازی بچهها دست توکا میشکند. او را به بیمارستان منتقل میکنند. توکا در بیمارستان با پیرمرد مهربانی به نام "آقاجون" با کلاهی جادویی آشنا میشود. توکا از آقاجون به خاطر نیروی جادوییاش درخواست کمک میکند...