مانوئلا زن پرستاریست که با پسر جوانش استبان،زندگی میکند.استبان دوست دارد نویسنده شود و همیشه یه دفترچه یادداشت با خودش همراه دارد.او سعی دارد چیزهایی از گذشته مادرش بداند که ازر او مخفی شده..مانوئلا در جواب پسرش که از پدرش میپرسید میگفت: پدرت قبل از دنیا آمدنت از دنیا رفت..اما استبان دنبال حقیقت بود..در شب تولدش به عنوان تولد به تئاتر میروند و پس از پایان تئاتر استبان از مادرش میخواهد که منتظر هنرپیشه اول (هوما) بمانند چون میخواست از او بیوگرافیش را بگیرد..بعد از اینکه هوما بهمراه همبازیش نینا از تئاتر خارج شدند و در تاکسی نشستن استبان به دنبالشان دوید که ناگهان ماشینی به او میزند و در اثر ضربه مغزی میمیرد...