خلاصه داستان: «بلا سوان» هفده ساله (استوارت) از فينيکس آريزونا به شهر کوچک فورکس (اغلب باراني با هواي ابري) در واشينگتن مي آيد تا با پدرش (برک) زندگي کند. «بلا» مورد توجه يکي از هم شاگردي هايش، «ادوارد کالن» (پتينسن)، قرار مي گيرد و خيلي زود مي فهمد که او خون آشام است. «ادوارد» عمر جاودانه دارد و از سال 1918 به بعد پا به سن نگذاشته است. در ضمن از خانواده اي است که «گياه خوار»ي مي کنند يا در واقع به جاي خون انسان از خون حيوانات استفاده مي کنند. پس از چندي «ادوارد» بايد از «بلا» در قبال تهديدات ديگر خون آشام هاي خبيث دفاع کند.