«صادقخان» رفیق دوران جوانیاش «رضا» را بعد از بیست سال دوری برای عروسی پسرش به تهران دعوت میکند. آنها در این مدت به خاطر سوءتفاهمی یکدیگر را ندیدهاند. بیست سال پیش «رضا» چند روز قبل از عروسیاش با «طلعت»، به زندان میافتد. بعد از انقلاب در همان شهری که زندانی بوده میماند و کار میکند. وقتی به تهران میآید «طلعت» را دوباره مییابد که همچنان منتظر است. «طلعت» ضمناً اطلاع دارد که دعوت «صادقخان» برای «رضا» یک تله است تا با کشتن او گذشتهاش را پنهان کند...