سیمین، همسر جلال مهدوی، 25 سال پیش به همراه برادرش، شکور، برای دیدن دخترش به خارج میرود و اصرار میکند که مهدوی نیز اموالش را بفروشد و نزد آنها برود. اما او قبول نمیکند و پس از چند ماه تنهایی با زنی بهنام صفورا ازدواج میکند. سیمین به همراه شکور به ایران باز میگردد و آن زن را که حامله بوده از خانه بیرون میکند و تهمت خیانت به او میزند تا مهدوی دیگر دنبالش نگردد. اما سالها بعد سیمین به هنگام مرگ به کرده خود اعتراف کرده و از مهدوی میخواهد آن زن و بچهاش را پیدا کند. اطرافیان مهدوی که از ماجرا بیاطلاعند به تحریک شکور که چشم به ثروت مهدوی دارد او را دیوانه و پریشان حال میخوانند. اما با هوشیاری هادی و مینا، پسر و دختری که تحت تکفل مهدوی بودهاند، این معما حل میشود و نهایتا" مهدوی متوجه میشود که هادی پسر واقعی خودش است که نزد زن زحمتکشی بهنام آسیه بزرگ شده و زمینه ازدواج هادی و مینا را فراهم میکند