«صادق حقیقی» چون افراد دیگری که در جست و جوی سراب موفقیتهای رؤیایی از مرزهای خاکی و آبی به سوی کویت، مسقط، صور و دیگر سرزمینها میروند، به طور قاچاق در حال عبور است که در آبهای عمان دستگیر و زندانی میشود. در زندان با بلوچی به نام «شنبه» آشنا میشود. «شنبه» همواره در جست و جوی گنجی موهوم است و به دفعات نیز به دلیل مزاحمتهایی که به این منظور به وجود آورده، زندانی شدهاست. طی یک حادثه «صادق» و «شنبه» میگریزند. «صادق» در سرزمین پهناور و ناشناختهی بلوچستان غریبهای بیش نیست و جز «شنبه» راهنمایی ندارد. ژاندارمها در تعقیب دو فراری برمیآیند. در جریان فرار، آن دو به هم نزدیک میشوند. «شنبه» از «صادق» میخواهد که از سفر خود چشم پوشیده با او در جست و جوی گنج همراه شود. «صادق» میپذیرد و سفر آغاز میشود... آنها دو پرنده میشوند و در جست و جوی «سیمرغ» به سوی قاف...