«سنجر» فرزند تنها پزشک شهر که اکنون فوت کرده است، به یاری اهالی شهر که در فقر و تنگدستی زندگی میکنند، برای تحصیل پزشکی به مرکز میرود و پس از اتمام تحصیلات به زادگاه خود برمیگردد و قول میدهد که برای مردم شهر پزشکی مفید باشد. «سنجر» در ابتدای طبابت به قول خود وفادار میماند ولی به تدریج وسوسهی زندگی بهتر او را تحت تأثیر قرار میدهد. با مرد ثروتمندی باب آشنایی باز میکند و پس از مدتی دختر او را به همسری میگیرد. وبا به شهر هجوم میآورد و همه گیر میشود. عده زیادی جان خود را از دست میدهند. مردم خشمگین، قصر مرد ثروتمند را به آتش میکشند. «سنجر» سعی میکند جلوی آتشسوزی را بگیرد ولی در آخرین لحظات موفق میشود جان خود را نجات دهد. وی که کاملا درمانده و شکست خورده است تصمیم میگیرد خود را از بین ببرد...