دختر جوانی با مادرش در خانهای زندگی میکند که انتهای موچهای بنبست قرار دارد. دختر جوان دیپلم گرفته و در خانه با مادرش تنهاست و تفریحی ندارد. پدرش را از دیت داده و تنها مرد خانواده آنها نیز – برادرش – در سفر است. دختر متوجه میشود که مردی ناشناس، مدتی است سر کوچه آنها میایستد و غالبا چشم به پنجره اتاق او دارد. دختر کمکم به دیدن مرد در سر کوچه عادت میکند. به نحوی که اگر او را نبیند، گویی چیزی را گم کرده است. مدتی میگذرد و طی آن، دختر به راهنمایی و توصیه دوستش، مقدمات برخوردو گفتگو با مرد ناشناس را فراهم میآورد و در این برخورد، دختر چنان مرد را دوستداشتنی مییابد که پس از آن اعتراف میکند که عاشق اوست. این طور به نظر میرسد که مرد ناشناس نیز دختر را دوست دارد و آمد رفت او، ظاهرا به خاطر تحقیق در مورد معاشرت های دختر و شناختن بیشتر خانواده اوست. تا اینکه سرنجام یک روز مرد ناشناس، به خانه آنها میآید و دختر میبیند همه چیز بر خلاف تمام پیشبینیهایش است.