"عبدی" (کپرنشین) و "ایوب" (راننده) دو بندری فقیر، برای اینکه بتوانند بر مشکلات مادی خود در زندگی فایق آیند، دست به کار قاچاق میزنند. یکبار طی درگیریی که بین قاچاقچیان و مامورین در میگیرد، ایوب و عبدل از فرصت سود برده و با مقداری مواد قاچاق از مهلکه میگریزند. در تمام طول داستان، ایندو سعی میکنند که با فروش مواد مخدر پول قابل توجهی به دست آورده و به آرزوهای خود برسند. اما هرچه بیشتر میروند، بیشتر متوجه ماهیت پست و جنایتبار باندهای قاچاق میشوند و وقتی که درمییابند چارهای چز تحویل محموله به خود قاچاقچیان ندارند، آنرا نابود میکنند.