شيکاگو. شبي در يک مهماني، مردي از طبقه ي کارگر به نام «تام» (بيکن) به شوخي از خواهر زنش، «ليزا» (داگلاس) مي خواهد که او را هيپنوتيسم کند. «تام» خيلي زود برآشفته از خواب مصنوعي مي پرد و از همان شب، و روزهاي بعد، در خواب و بيداري، تصاوير تکه تکه و مبهمي که گه گاه جلوي چشمش جرقه مي زنند، راحتش نمي گذارند....