"غلامحسین خان" و "زینت" که تا پای سفره عقد رفته و بعد از هم جدا شدهاند، به سبب حاثهای به مخالفت بایکدیگر میپردازند.دختری از غلامحسین خان پرستاری میکند که مورد علاقهی رانندهی زینت است.هریک از آنها خود را فرزند اربابشان معرفی میکنند.غلامحسین خان و زینت هریک سعی میکندد با نزدیک کردن پرستار رانندهاش به هم دیگر کار را به ازدواج بکشانند تا بعدا ادعا کنند که فرزند او با رانندهی این یکی و یا پرستار آن یکی ازدواج کرده و بدین ترتیب طرف مقابل را تحقیر کند.راننده و پرستار واقعاٌ عاشق هم میشوند و از این فرصت بادآوده استفاده کرده و ازدواج میکنند.اما وقتی غلامحسین خان و زینت واقعیت را میفهمند که دیگر وقتی برای هیچ کار نیست، به جز اینکه بعد از چهل سال خودشان نیز باهم ازدواج میکنند.