دکتر "پورمهر" که در بیمارستانی در یک شهرستان شمالی فعالیت دارد قصد مهاجرت به تهران را دارد. دکتر "حکیمی" رئیس بیمارستان به خاطر مشکلاتی که در بیمارستان وجود دارد از پورمهر تقاضا میکند سفرش را به تعویق بیاندازد او نمیپذیرد. در یک شب بارانی مردی به خانه پورمهر میآید و از او برای زنش که بیمار است کمک میطلبد، دکتر از او میخواهد تا همسرش را به شهر ببرد، مرد همسرش را با مشکلات بسیار به شهر میرساند. پزشکی در بیمارستان نیست و دکتر حکیمی به بالین مریض میرسد که او فوت شده است.