قرار است پسند (پسندیده) دختر کوچک یک خانواده یزدی با پسری به نام کیوان از خانواده متمولی در همسایگی، که حالا مقیم آمریکاست، ازدواج غیابی کند و به آمریکا برود. چهار خواهر بزرگتر خانواده (که برخی ساکن یزد و برخی مقیم شهرهای دیگرند) و همسر و فرزندانشان برای مراسم ازدواج به خانه پدری میآیند. در این میان دایی خانواده که مخالف این ازدواج است و دلش میخواسته پسند با قاسم برادرزاده همسرش که حالا در خدمت سربازی است ازدواج کند، به شکلهای مختلف بدقلقی میکند اما در نهایت تسلیم شده است. مهمانان – بچهها و بزرگترها – هر کدام دنیا و دغدغهای دارند و در میان هیاهوی جمع، پسند هم گاهوبیگاه با سکوتهایش انگار نشان میدهد که چندان در تصمیمش راسخ نیست. صبح روز پس از ضیافت شام با حضور خانواده و بستگان داماد، دایی که هنگام خوردن صبحانه به شکلی بازیگوشانه قند را در دهانش میاندازد بر اثر گیر کردن قند در مسیر تنفسش خفه میشود و میمیرد. مجلس عروسی به عزا تبدیل میشود. قاسم هم که ندانسته به مرخصی میآید و پیداست که او هم پسند را دوست دارد، با واقعیت تلخ مرگ تنها حامیاش داییعزت و ازدواج قریبالوقوع پسند روبهرو میشود. به همین دلیل پس از تعمیر رادیوی کهنه دایی، بیخبر خانه را ترک میکند و میرود؛ به این بهانه که مرخصیاش تمام شده. پسند که با مرگ دایی و دیدار دوباره قاسم تردیدهایش بیشتر شده، سر سفره شام در پاسخ به خواهرش که در واقع سؤال جمع را مطرح میکند و میپرسد حالا با حادثه مرگ دایی و پیشنهاد عقد غیابی و بیسروصدا (برای رسیدن به قرار تعیینشده سفارت آمریکا در کشوری دیگر) چه باید کرد، میگوید پس از چهلم دایی جواب خانواده داماد را خواهد داد. برق رفته بود که قاسم رادیو را تعمیر کرد و دوشاخش را به پریز زد. نیمهشب که همه در خواب هستند برق وصل میشود. پسند برمیخیزد تا چراغ اتاقها را خاموش کند که آوای ترانهای را میشنود. ردش را میگیرد و به اتاق دایی میرسد که رادیویش ترانه «بگو کجایی» کورس سرهنگزاده پخش میشود.