«سیامک»، «اسماعیل» و «تقی» در دو عامل با هم وجه مشترک دارند: مسکنشان و حرفهشان (ویزیتوری). تقی معتاد است و سیامک همواره سعی دارد او را از راهی که رفته باز دارد. ورود «گندم»، دختری تنها و بیمار به زندگی سیامک، عشق را پی میریزد. سیامک در نیمه راه عشق برای تامین هزینه درمان دختر به قاچاق مواد مخدر روی میآورد و درگیر همه مصائب، تنهاییها و حقارت ناشی از اعتیاد میشود. مقدمات سفر گندم فراهم می شود و سیامک که قصد ملحق شدن به دختر را دارد در راه فرودگاه در جریان یک درگیری کشته میشود.