جوانی سادهدل و روستایی بهنام سلطانعلی دل در گرو دختری به نام آزیتا دارد و هدفش ازدواج با او است. او در توافقی با منوچهر دایی آزیتا، قول داده اگر باعث شود این ازدواج سر بگیرد، در عوض زمینهایش را در روستا به منوچهر میفروشد. از طرفی آزیتا که دختری ثروتمند است، مردی به نام سعید را دوست دارد. وقتی که سلطانعلی پی به این مسأله میبرد...