غزل دلاویز و سورنا در یک دانشکده تحصیل می کنند و هر دو شاعرند. غزل ناراحتی چشمی دارد و با شدت یافتن بیماری، از تحصیل در دانشگاه انصراف می دهد و بعد از مدتی بینایی اش را از دست می دهد سورنا که نگران سرنوشت غزل شده به سراغ او می رود تا در درس های دانشگاهی کمکش کند و به تدریج بین آن ها علاقه ای ناگفته به وجود می آید. شعرهای غزل به طور اتفاقی به دست یک آهنگساز می رسد و او با غزل قراردادی می بندد تا شعرهایش به صورت ترانه و دکلمه با صدای خودش اجرا شود. کم کم اشعار و صدای غزل محبوبیت زیادی پیدا می کند. غزل که مدتی در شبانه روزی نابینایان اقامت داشته، به آپارتمانی شیک نقل مکان می کند. او با یک مجری رادیو به نام حورا برازنده آشنا و شعرهایش از رادیو نیز پخش می شود. سورنا که جرأت پیشنهاد ازدواج به او را ندارد، در نامه ای عشقش را به غزل اعتراف می کند، اما نامه به دست او نمی رسد. سورنا که در روزنامه ها مقاله های حقوقی می نویسد، توسط دو موتورسوار کتک می خورد، اعصاب حنجره اش آسیب می بیند و توانایی حرف زدن را از دست می دهد. او با این توهم که غزل ازدواج کرده، به حالت قهر و انزوا به شمال، نزد مادرش در روستایی دوردست می رود. غزل نیز که پی به وضعیت سورنا برده در خیابان تصادف می کند و در بیمارستان بستری می شود. سورنا که توسط دوستش به واقعیت پی برده، شمال را به قصد تهران ترک می کند.