«دکتر» برای خدمت سربازی به جبههی غرب اعزام شده است، ولی تحمل اوضاع را ندارد؛ تا آنکه با «سیّد» روبرو میشود که او را با دنیای جدیدی آشنا میسازد. کوششهای «دکتر» برای فرار از جبهه به جایی نمیرسد و او از طریق «سیّد» با یک جوان بسیجی آشنا میشود. این آشنایی باعث میشود تا «دکتر» به مسائل روانی خودش پی ببرد. علاقهی «دکتر» نسبت به «سیّد» روز به روز افزایش مییابد تا اینکه «سیّد» در یک مأموریت شهید میشود. شهید شدن «سیّد» تأثیر عمیقی بر پزشک جوان میگذارد تا اینکه او در نهایت سیّد دیگری مییابد.