در مدرسه ای در یک روستا قرار است در بزرگداشت دهقان فداکار و با حضور او جشنی برگزار شود و در کنار آن مسابقه ی انتخاب بهترین روزنامه ی دیواری نیز برپا شود. اما در روز برگزاری جشن خبر می رسد که دهقان فداکار نمی تواند در جشن حضور یابد و مراسم به بعد موکول می شود. علیرضا که تازه به آن منطقه آمده و پدرش در راه آهن کار می کند همراه با دوستش تصمیم داشته اند عکس دهقان فداکار را در روزنامه ی دیواری شان استفاده کنند، ولی حکم انتقالی پدرش می آید و سه روز بعد باید روستا را ترک کنند. او و دوستش عباس تصمیم می گیرند در همین مدت به محل زندگی دهقان فداکار بروند و از او عکس بگیرند. هم کلاسی شان موسی نیز با اصرار با آن ها همراه می شود. ولی معلوم می شود که دهقان فداکار مدتی است روستایش را ترک کرده. آن ها سرانجام محل سکونت دهقان فداکار را پیدا می کنند، ولی او برای مداوا به شهر رفته است. آن ها تصمیم می گیرند در انتظار او بمانند. این مدت در کارها به پیرزنی که همسر دهقان فدارکار است کمک می کنند و او هم یکی از عکس های دهقان را به آن ها می دهد. در مسیر بازگشت در حالی که همه جا را برف پوشانده، آن ها عکس را گم می کنند. بچه ها متوجه می شوند که راهبان راه آهن در تونلی که ریزش کرده زخمی و گرفتار شده اند. راهبان به آن ها می گویند که نیم ساعت دیگر قطاری مسافربری از راه می رسد و باید به آن ها خبر داد. علیرضا پیش راهبان می ماند و موسی با زحمت فراوان، سرانجام با روشن کردن فشفشه راننده ی قطار را متوجه خطر می کند. علیرضا از موسی که زخمی شده عکس می گیرد و همان عکس را با شرح ماجرا و با تیتر «دهقان فداکار» در روزنامه ی دیواری اش استفاده می کند.