"صمد" با آتش زدن موی فولاد زرهدیو، او را احضار میکند. مردم در ده از وجود دیو گرفتار ترس میشوند و صمد ناچاراٌ ده را به همراه فولاد زره دیو ترک می:ند. وی در شهر عاشق زنی مرفه و خوشگذران میشود اما به زودی زن او را از خود میراند. دیو دیگر چارهای ندارد. جز اینکه به دنیای افسانهایش برگردد و صمد نیز به ناچار به ده مراجعت میکند.