در زمستانی سخت، مردان دهکدهای فقیر برای کسب معشیت ده را ترک کردهاند. مش بهار تنها مردی که در ده مانده، بعلت بیماری مشروف به موت است. "رحمن" پسرش تصمیم میگیرد برای تهیه دارو به شهر برود. آقای "موسوی" معلم ده_ که یک پایش مصنوعی است_ و اسماعیل یکی از دوستان هم سن و سال رحمن همراه او میشوند. برف و سرما، دشواریهائی در حرکت آنها پدید میآورد. آقای موسوی پیشنهاد میکند که رحمن و اسماعیل باتفاق به شهر بروند. علت این پیشنهاد صرفنظر از شرایط طبیعی، وضعیت بدنی اوست، رحمن و اسماعیل میروند اما آقای موسوی با هجوم گرگها مواجه میشود. او خود را در حفرهای پنهان میکند. وی با خطر حمله گرگها و سرمای شدید مواجه است ولی سرانجام زنان و سالخوردگان ده به کمکش میآیند. رجمن و اسماعیل هم که داروها را تهیه کردهاند، باعث نجات مشبهادر میگردند.