فواد از خانوادهاش خداحافظی می کند و به سمت قطاری میرود که قرار است او را به تهران برساند تا آرزوهای دور و درازش را به کف بیاورد. دو روایت از زندگی فواد در آمدن به تهران را میبینیم. داستان فواد بد و داستان فواد خوب...
فواد بد از ترس دیر رسیدن به ایستگاه و جا ماندن از قطار از زیر قران رد نمی شود، چرخ ماشین اش پنچر می شود، به قطار نمی رسد، توی ایستگاه با خانمی که احتمالا همین الان از سفینه مریخ پیاده شده آشنا می شود. دزدی می کند، چاقو کشی می کند، معتاد می شود، یکی از انگشت هایش را از دست می دهد، رفیق روزهای دورش را می کشد... و ته ته همه این کارها خیانت می کند.