"حبیب آقا ظروفچی" کاسب با ایمان و خوشنامی است که در چهل و چندسالگی هنوز ازدواج نکرده و با مادر و برادر ناتنیاش "مجید" زندگی میکند، مجید که عقل درستی ندارد در مغازه برادرش کار میکند و ظرفهای کرایه را به مجالس عزا و میهمانی میبرد. وی عاشق دختری است که عکسش را در ویترین یک عکاس خانه دیده است. حال مجید منقلب میشود و رفتاری ناهنجار از خود نشان میدهد. حبی آقا او را به امید شفا گرفتن به امامزاده داوود میبرد. چندی بعد مجید دوباره عاشق یک بلیط فروش سینما میشود و دیگر به خانه برنمیگردد. حبیب آقا او را پیدا میکند و تصمیم میگیرد برایش زنی دستو پا کند شاید در بهبود وضع روحی وی موثر واقع شود. بهمبن جهت یک فاحشه را در ظاهر یک زن نجیب به خانه میآورد و روزها او را با مجید تنها میگذارد. مجید بزودی عاشق این زن میشود. زن هم مهر مجید را به دل میگیرد و علیرغم مخالفت حبیب آقا باهم ازدواج میکنند. بعد از مدتی مجید میفهمد که زنش فاحشه بوده، حالش دوباره خراب میشود از برادرش میخوادهد او را به امامزاده داوود ببرد.