«یحیی» نوجوانی است که پدر و مادر خود را در یک سانحه از دست داده است. او به اتفاق خانوادهی داییاش در حاشیهی جنوب شهر تهران زندگی میکند و در یک کارخانهی صنعتی مشغول به کار است. «یحیی» در صدد یافتن جایگاه اجتماعی خویش است و سرکارگر کارخانه الگوی اوست. یک روز مقداری الماس تراش که توسط صاحب کارخانه در انبار گذاشته شده، به سرقت میرود. سارق سرکارگر کارخانه است و «یحیی» آن را میداند، اما سرایدار افغانی کارخانه به اتهام دزدی زندانی میشود و «یحیی» در مقابل تهدیدهای سرکارگر مبنی بر بیکار کردن داییاش نمیداند چه باید بکند. او سرانجام علیرغم همهی این تهدیدها تصمیم خود را میگیرد...