بیست و پنج سال زندگی یک زن با همه دردها و غصههایش، شوهری که در زندان و پسری نابینا که در انتظار آزادی پدربزرگ میشود. و یک روز خبر از آزادی پدر میرسد و پسرش ازدواجش را قرار میگذارد که در همان روز برگذار کند. اما "پدر" در زندان در میگذرد و این ضربهای هولناک برای مادر و پسر منتظر است و پسر وضعیتی متزلزلتر دارد. او ابتدا در برابر این ضربه خود را از دست رفته میبیند اما با اتکاء به دختر نابینا (نامزدش) واقعیت را میپذیرد و زندگی تازه ای را از سر می گیرد.