مهندس جوانی در بازگشت از اروپا به جای پدر عهده دار ادارهی کارخانهاش میشود.دوستی فریبکار با کشیدن او به سوی قمار و شب زنده داری و اعتیاد هستیاش را ساقط میکند تا جائیکه والدینش نیز آواره و سرگردان میشوند.سالها بعد مهندس جوان که در اثر حادثهای و انجام خدمتی به مردی ثروتمند، موقعیت و مقامی یافته و با دختر مرد ثروتمند ازدواج میکند.در این شرایط بار دیگر در برابر پدر قرار میگیرد و با آرزوی بخشش به سویش میرود.پدر او را میبخشد و از آن پس زندگی آرامی را دنبال میکند.