معرکهگیری ورشکسته در یک آبادی دورافتاده در مقابل واگذاری باارزشترین موجودی زندگیاش-گردنبند طلای همسرش- به مردی ژندهپوش و عجیب، یک مار کبری کمنظیر به دست میآورد. مار کبری به وسیلهی مردی ژندهپوش به سرقت میرود و معرکهگیر که با اعتراض اهالی-به تصور فرار مار- روبروست، از آبادی اخراج میشود. وی پس از مدتی سرگردانی با چوپانی پیر آشنا میشود و چوپان متدرجاً راه و رسم زندگی درست را به او میشناساند و مرد که فرصت تازهای را به دست آورده، کنار همسرش زندگی دیگری را آغاز میکند.