مرد جوانی که با کشتیای که میگویند نفرین شده است برای صید مروارید به دریا میرود و پس از به دست آوردن مرواریدهای زیاد، ملوانان کشتی او را در بندری جا میگذارند و میروند.مرد در بندر با دختری آشنا شده و با او ازدواج میکند.در این مدت او دریافته است که دست گروهی در کارست و هیچ کشتی وهیچ سفری نفرین شده نیست.پس از چندین سال بیتابی برای بازگشت به بندری که همسرش درآنجاست سرانجام یک کشتی عازم آن نقطه شده و مرد جوان نزد همسرش بازمیگردد در حالی که پسر پانزده سالهاش به تحریک رئیس باند قاچاقچیان الماس که ساکن آن بندر است قصد کشتن او را دارد.اما با رسیدن به موقع مادر خطر رفع شده و سرانجام خانواده کوچک آنها شکل میگیرد.