نوجوانی به نام جواد، که پدرش در زندان است، روز عید ماهی قرمزی به دست می آورد و به خانه می برد. مادر او را سرزنش می کند و می خواهد که ماهی را آزاد کند، زیرا معتقد است وقتی پدر در زندان است محبوس کردن ماهی شگون ندارد. جواد، که برای به چنگ آوردن ماهی با یکی از همسن و سال های خود گلاویز شده بوده است، با اکراه ماهی را از خانه می برد. پدر او به خانه باز می گردد.