اکرم پس از بگو مگو با همسرش، مجید استواری، که صندوق دار بانک است خانه را به قهر ترک می کند. مجید بیست هزار تومان از موجودی صندوق کسر آورده و در راه بازگشت به خانه با اتومبیلی تصادف کرده است. اکرم به خانه ی پدری می رود و ماجرا را وارونه تعریف می کند. پدرش، عباس صفاریان در لحظه عروسی دختر دیگرش برای یافتن مجید خانه را ترک می کند؛ اما او را نمی یابد. مجید فرزندش، سعید را برای تفریح به پارک برده است. سعید در پارک گم می شود. او برای پیدا کردن سعید از خانواده ی اکرم کمک می گیرد، در جریان یافتن سعید، اکرم که به خطای خود پی برده است، با شوهر آشتی می کند. روز بعد وقتی مجید به محل کار خود می رود با مردی مواجه می شود که بیست هزار تومان را برای او باز پس آورده است.