«شکوه» دختر یتیمی است که از دربدری به تنگ آمده است. زن متمولی از او میخواهد تا با پسر جوانش ازدواج کند. «شکوه» بیآنکه تمایلی داشته باشد به عقد «علیرضا» پسر آن زن در میآید. «شکوه» در واقع وظیفه دارد تا روزهای آخر زندگی «علیرضا» را که به بیماری سرطان مبتلا است، دلپذیر و پرامید کند. در شب عروسی «علیرضا» بر اثر سردرد شدیدی راهی بیمارستان میشود و در آنجا وقتی پی میبرد که به سرطان مبتلا شده است، از فرط نومیدی، «شکوه» و خانه را ترک میکند و به خانهی استادش میرود. مادر از «شکوه» میخواهد کاری کند تا «علیرضا» به خانه برگردد. «شکوه» با کمک استاد «علیرضا» را تشویق میکند تا آهنگ ناتمامش را تمام کند و...