اواخر تابستان_ روستای چشمه سروهف لرستان، "بختیار" جوان کوری است که با گدائی زندگیاش را میگذراند. روستائیان بخاطر گریز از گرمای کشنده و کثرت کارهای زراعتی آبادی را خالی کردهاند و بین کوهپایهها زیر چادر به زندگی مشغولند و تنها "بختیار" است که در آبادی مانده است و برای به دست آوردن اندکی پول به انتظار ماشینهای عبوری مینشیند تا در صورت توقف ماشینهای باری با مسافربری از راننده و مسافران پولی بگیرد. "میرزا" برادرش تنها روابط بین او و خانوادهاش در زیر چادرهاست. بختیار یک روز بعد از فراغت از کار روزانه به هنگام بازگشت به محل مسکونیاش متوجه عبور یک ماشین که عروس با خود دارد، میشود و روحیهاش دگرگون شده و دچار توهمات ذهنی میگردد. و روز بعد برای یافتن منبع صدا، همهی آبادی را گشت میزند تا به برکه مانندی (گنداب) میرسد، صدای قورباغههای داخل برکه احساس او را جذب میکنند و پناهگاه عاطفی و حسی او میشوند. از آن پس بختیار بیشتر اوقاتش را در کنار گنداب میگذارند تا اینکه پائیز میرسد. با ریزش اولین باران پائیزی برکه به جویباری تبدیل میشود و بختیار باز هم چیزی ندارد که به آن بیاندیشد.