داستان از این قرار است که پسری به نام جیمز با خانوادهٔ مهربانش در انگلیس زندگی خوبی دارد. روز تولد جیمز پدر و مادرش به او می گویند که قصد دارند تا همگی به نیویورک بروند و بلندترین ساختمان جهان، ساختمان امپایر استیت را ببینند. بعد از آن هیولایی به شکل روح کرگدن، پدر و مادر او را می کشد و جیمز ناچار می شود تا با دو خالهٔ ظالمش زندگی کند. جیمز روزهای سخت زندگی اش را به امید رفتن به نیویورک می گذراند تا اینکه یک روز با مردی عجیب روبرو می شود که به او یک کیسه زبان تمساح سبز جادویی می دهد و می گوید که نباید آنها را گم کند. بعد از غیب شدن مرد عجیب، زبان های تمساح جادویی از دستش فرار می کنند و به سمت درخت هلو رفته و در زمین می روند. کمی بعد یک هلوی غول پیکر در آنجا رشد می کند و…