«خسرو» و «علیرضا» در یکی از محلات تهران زندگی مجردی سادهای دارند. روزی کالسکهی یک بچهی یکساله به نام «پریسا» که در سرازیری پارک رها شده، پس از طی چند خیابان و کوچه در مقابل خانهی «خسرو» و «علیرضا» متوقف میشود. آنها به تصور اینکه بچه سر راهی است، چند روزی از او نگهداری میکنند. تا اینکه «مهری» مادر بچه، فرزند خود را در خانهی آنها مییابد و پی میبرد که بین بچه و آن دو، انس و الفتی ایجاد شده است. «علیرضا» میکوشد این علاقه منجر به وصلت میان «خسرو» و «مهری» شود...