"شبدیز" یکی از کارکنان بنگاهش را که "عباسعلی" نام دارد و پیرمرد مفلوکی است به اتهام دزدی به زندان میاندازد. عباسعلی دختر کوچکی به نام "نازی" دارد که دچار بیماری حاد قلبی است و مطابق نظر پزشک باید خیلی زود عمل قلب انجام گیرد. شبدیز دو پسر دارد (امیرقاسم). قاسم از نظر خصوصیات اخلاقی شباهت فراوانی به پدر دارد و امیر درست مخالف روحیهی آن دو را دارد.امیر به دنبال نجات حان "نازی" است و این را "شیرین" (دختر مورد علاقهی امیر و قاسم) میداند و به همین جهت به امیر توجه بیشتری دارد و قاسم به این امر حسادت میورزد و با زمینه چینی، ظواهر را به گونهای میچیند که امیر از شیرین صرفنظر کند. اما امیر با پیگیری هم پول معالجهی نازی را فراهم میکند و هم اینکه شیرین را به دست میآورد.