بابک در یک میهمانی بر اثر اتفاقی از بلندی پرتاب می شود و دچار مرگ مغزی می شود. در بیمارستانی که بابک را بستری کرده اند، دختری به نام مریم نیز بستری است و برای زنده ماندن نیاز به پیوند قلب دارد. پزشک معالج مریم متوجه می شود که قلب بابک را می توان به مریم پیوند زد. به هر حال خانواده بابک پیشنهاد آنها را می پذیرند. مریم که بعد از این پیوند حالش خوب شده، برای تشکر اسباب آزادی بهرام برادر بابک را که به خاطر بدهی مالی در زندان است فراهم می کند. طی این مدت دوستی عمیق بین الهه ـ خواهر بابک و بهرام ـ و مریم شکل می گیرد. مریم از سویی نیز با خانواده اش اختلاف دارد. از طرفی خانواده و پدرش اصرار دارند که او به عقد پسرخاله اش که در خارج زندگی می کند، دربیاید. از طرفی مریم می خواهد در رشته موسیقی تحصیل کند. او از الهه راهنمایی می خواهد، و الهه می گوید برادرش بهرام، موزیسین و خواننده است و می تواند به مریم کمک کند. پدر مریم که نگران رفت و آمد دخترش به خانه الهه و بهرام است، مریم را تهدید می کند که باید حتماً ازدواج کند و دست از آموختن موسیقی بردارد. روز ازدواج حال مریم بد می شود و او را به بیمارستان می برند. دکتر می گوید که بر اثر هیجان و استرس بدن مریم قلب را پس زده و او برای ادامه زندگی نیاز به امید دارد. دکتر توصیه می کند که پدر مریم با بهرام تماس بگیرد. بهرام به بیمارستان می آید و مریم از او درخواست می کند که برای آخرین بار ترانه ای که بهرام ساخته، بشنود. به دستور دکتر تمام این ترانه را در بیمارستان پخش می کنند و پس از تمام شدن ترانه مریم می میرد و بهرام از اتاق بیرون می آید.