زن و شوهری با اتومبیلشان از تهران به مقصد مشهد به راه میافتند. اتومبیلشان بین راه خراب میشود. شوهر و همسرش به دنبال یک روستای نزدیک میگردند تا از تعمیر کاری کمک بگیرند. فیضا... که هم معلم دهکده است و هم آرایشگر. بهنظر میآید، تنها مرد آبادی است. هنگامیکه شوهر و فیضا... به راه میافتند تا برای تعمیر اتومبیل وسایل لازم را پیدا کنند همسر (که متأسفانه در فیلم نامی ندارد) شروع به آموزش کودکان میکند. او در مییابد در این دهکده هیچ مردی وجود ندارد و بچهها نمیدانند که آنها به کجا رفتهاند.