در گیر و دار اشغال ایران توسط متفقین، دکتر «راستان» به منظور مداوای شوهرخواهر ارتشی خود راهی ایل قشقایی میشود. او با کمک یک مرد بیابانی به نام «فردوس» و سرکردهی یک طایفه به نام «امیرهوشنگ»، به بهشت گمشده میرود و با لمس کردن قلب زمین، به بینشی عرفانی میرسد. در بازگشت به شیراز، «علی» برادر کوچکتر دکتر، سرکردهی شهر را به قتل میرساند و همراه دکتر به ایل میگریزد. اما از ایل جز بهشتی سوخته، مردمی بیمار و دلهای شکسته، نمانده است. دکتر به مداوای بیماران میپردازد و «علی» سودای حمله به «قباد یاغی» را که به کمک نیروهای بیگانه، رودخانه را بروی ایل بسته است، در سر میپروراند.