"بستان" بمباران و سپس اشغال میشود. کودک پدر و مادرش را گم میکند و توسط اردوگاه مهاجرین جنگی به شمال کشور منتقل و در آنجا سرپرستیاش را جنگلبان پیری به عهده میگیرد. کودک که در محیطی ناآرام و پرتلاطم به محیطی سرشار از آرامش آمده است، او اگرچه لحظهای از فکر به شهر و خانوادهاش غافل نیست ولی متدرجاٌ پیگیر زندگی جنگلبان پیر میشود که سالهای پیش همسرش را بر اثر بیماری از دست داده است. هر دو تنها هستند و کودک متدرجاٌ به جنگلبان نزدیکتر میشود و حتی به او کمک میکند که سارقین درختهای جنگل را پیدا کند. در اینحال کودک هنوز بیم بمباران و نگرانی خانواده را با خود دارد، بیمار و بستری میگردد. از سوی دیگر رزمتدگان در نبردی سخت، سرانجام بستان را آزاد میکنند. کودک در یک صبح بهاری از رادیو خبر آزادی بستان را میشنود... او حالا سلامت خود را بازیافته است.