"نعمت" چوپان سادهای است که با دختری به نام "ستاره" ازدواج میکند. ستاره مورد توجه یک قاچاقچی با نام "جاسم" است. نعمت با او به خاطر ستاره درگیر میشود و با پاپوش جاسم به زندان میافتد. در غیبت نعمت، ستاره از ترس جاسم به همراه "توبا"_ (خواهر نعمت که مورد تجاوز جاسم واقع شده) به صحرا میزند، در بازگشت نعمت، وقتی جاسم شایعاتی را علیه ستاره انتشار میدهد، توبا که به شدت از جاسم متنفر است، او را در یک درگیری میکشد و خود روانهی زندان میشود. نعمت و ستاره نیز زندگی سادهای را آغاز میکنند.