"هنگامه" که در اهواز وسیلهی جوان شروری اغفال شده از ترس خشم خانوادهی متعصبش میگریزد. او در قهوهخانهی بین راه با "جواد" آشنا میشود و از او میخواهد که مصلحتی خود را به عنوان شوهرش معرفی کند. جواد میپذیرد. اما خانوادهی هنگامه واقعیت را درمییابند و او را از خانه میرانند و او ناگزیر دست به خودکشی میزند. جواد به موقع او را نجات میدهد و چون در این مدت علاقهای هم نسبت به او پیدا کرده، هنگامه را به عقد خود درمیآورد.