دهکدهی "حصار" یمی از روستاهای دور افتادهی ارومیه است. "محمد" پسربچهای ده ساله از دهکدهی حصار بعد از رفتن پدرش به جبهه تنها مرد خانه است. مادرش بیمار است، پدربزرگش علیرغم رفاه کامل، توجهی به آنها ندارد و تلاش محمد برای آوردن پزشک از ده مجاور نتیجهای نمیدهد. مزرعهی آفتابگردان انها در حال نابودی است، مادر علیرغم بیماری تصمیم میگیرد که به مزرعه رسیدگی کند. محمد آدرس دکتری را در شهر به دست میاورد در این حال بیماری مادر را از پای درمیآورد و محمد ناچار از بردن مادرش به شهر میشود. پدربزرگ که متوجه غفلت خود شده، جهت یاری دادن عروس و نوهاش به شهر میرود. عمل جراحی روی مادرش موفق است و از ان پس نه تنها پدربزرگ به عروس و نوهاش کمک میکند، بلکه به کار در مزعه نیز میپردازد تا پسرش از جبهه برگردد.