قصه، سرگشتگی «آدم» در روی زمین است. «آدم» نه پدر من، بلکه خود «من» است که خویشتن را جایی وانهاده و اکنون حیران و سرگردان در جستجویی بیکران است؛ بی آنکه بداند در پی چیست. آینهها را میگرداند، چهرههایی متفاوت از خود را میبیند. او هست و او نیست. به گذشته باز میگردد. گلستانی که تنها نشانهاش در زمین است. نیایش فرشتگان، ابلیس در کمین، علم تجربی و علم انسانی در مشتش، او را میفریبد. زمین آدم را میبلعد و... هبوط، ابلیس در چهرهای دیگر با همان ابزار در محضر آدم، نوزاد فطرت ربوده و در چاه غفلت نهاده میشود. اشباح، نور و آب و مصحف و گهواره را به غارت میبرند. پیراهن خونین نوزاد در دست آدم، نوزاد در جعبهی چوبین سرگردان در آب، آدم در جستجوی خود، دست به دامان طبیب و جنگیر شدن همان و درگیری با تکنولوژی و ارواح خبیثه همان. طبیب درمیماند. جنگیر میگریزد و کماکان آدم در جستجوی خویشتن خویش...