در یک آبادی کنار دریا، روزی مردم میبینند که قایقی پیش میآید، قایق را از آب میگیرند و در آن آدمی زخم خورده مییابند که نامش "آیت" است و نمیداند که چه بر سرش آمده است. آیت در آبادی میماند و در عین حال که سعی میکند خود را بشناسد با محیط نیز زود هماهنگ میشود. همسر و فرزند به دست میآورد ولی همیشه فکر میکند کسانی که زخمیاش کردهاند، در جستجویش هستند. سرانجام روزی پنج تن به آبادی میآیند. آیت سعی میکند از دست آنها بگریزد ولی سرانجام تسلیم میشود و همراه آنان به دریا باز میگردد.