«حشمت» حمال فقیر شیرازی، با پشتکار از سرمایهی اندکی که فراهم کرده، موقعیتی برای خویش فراهم میکند و پس از بروز جنگ جهانی اول و احتکار قند و فروش آنها به S.P.R. (قشون جنوب) سرمایهای به هم میزند و بعد تصمیم میگیرد به تهران مهاجرت کند. او با کسب یک لقب (در قبال پرداخت پولی کلان)، در بین تازه به دوران رسیدهها، چهره میکند و زندانی برای خود و برای جامهی عمل پوشاندن به آرزوهای بیپایانش، میسازد. در پشت میلههای این زندان همهی افراد فامیل از جمله پسر جوانش اسیرند. پسر جوان اگرچه ابتدا مطابق میل وی رفتار میکند، اما به زودی خود را از این مهلکه میرهاند و به زندگی ساده ولی با عشق و صداقت روی میکند.